خسته از تمام شلوغیهای اطرافم، سرم را روی بالش گذاشتم و پلکهایم را بستم. چند دقیقهای نگذشته بود که دنیای خواب، مرا ربود. ناگهان، چشمانم به جنگل کاجی باز شد که نمیتوانست واقعیتر از این باشد!
وزش باد و عطر خاک باران خورده، همراه سرمایی سخت… جایی که نمیتوانستی تشخیص دهی دنیایت غرق صبح شده یا هنوز در دستان شب گرفتار است… من دعوت شده بودم، به رویایی در هنگامه گرگ و میش!
«سردترین گـرگ و میـش»
میخواهی بدانی چه خوابی دیدم؟
رویای من به جنگلِ کاجِ مه گرفته ختم نشد. درگیر فضای بینظیر اطرافم بودم که یک موجود عجیب، با سرعت زیادی از کنارم گذشت! کمی بعد صدای غرّش شیر کوهی را از دور دستها شنیدم… با گیجی پلک زدم و ناگهان خودم را در اتاق دختر نوجوانی یافتم. دختری ظریف که با چشمان شکلاتیاش صفحههای کتابی را دنبال میکرد. آنقدر نزدیک نبودم که جلد کتاب یا صفحات آن را ببینم، اما به سادگی میدانستم، شکسپیر آن کلمات را نوشته و آن دختر غرق داستان رومئو و ژولیت است. به طرف دختر گام برداشتم، اما صحنه دیگری مقابل دیدگانم ظاهر شد! گلهای گرگ زیر آسمان شب، در ساحلی وحشی، زوزه میکشیدند.
بعدها فهمیدم که این یک رویای بیمعنی نیست و من شاهد یکی از بزرگترین عاشقانههای الهام بخش عصر حاضر هستم!
ایزابلا سوآن
ایزابلا (هرچند خودش دوست داشت، بلا صدایش کنند)، دختری درون گرا، صبور و قوی بود. البته این به این معنا نیست که میتوانست یک وزنه چند کیلویی را به راحتی بالای سرش ببرد! اتفاقاً یکی از دست و پا چلفتیترین کسانی بود که تا آن لحظه دیده بودم اما روح فداکار و مبارزش، او را به شخصی قدرتمند تبدیل کرده بود. دختری که با وجود ضعف جسمانی و کمبود اعتماد به نفس، کوله باری سنگین، از رازهایی بزرگ را، به دوش میکشید…!
ادوارد کالن
پوستی سرد و رنگ پریده، قدرتی مافوق تصور، سرعتی سرسامآور و… و روحی گمشده! چشمان ادوارد رنجی صد ساله را یدک میکشید و انگار بر روزهایش گرد مرگ نشسته بود. همه چیز اطراف او بوی خون، درد و تنهایی میداد. با تمام اینها، روح پیر او مهربانی را میفهمید و هنوز چشم انتظار یک معجزه بود.
جیکوب بلیک
احتمالاً جیکوب تنها کسی بود که باعث میشد در رویایم احساس گرما کنم. نوجوانی از قبیله کولوئیت، با دنیایی از افسانه و اصالت که از قبیله سرخ پوستش سرچشمه میگرفت. او دوست و محافظی مهربان و کله شق بود و حاضرم قسم بخورم که برای بلا هرکاری میکرد!
حقیقت این رویا…
وقتی رویایم بوی خون گرفت، انتظار داشتم همه در دستان شیطان به پایانی تلخ گرفتار شویم. هرچند اتفاقات جوری پیش رفت که دیدم، بعضی فرشتهها هم میتوانند اسیر جهنم باشند! نمیدانم چه کسی میخواست نوشیدن خون را برایم عادی کند، اما مطمئنم خاطره دراکولای برام استوکر، به اندازهای قوی هست که این خواب نتواند تأثیر آن را کم رنگ کند. با این وجود داستان پیچیدهتر از آن بود که در سرخی خون یا سقوط در منجلاب گناه خلاصه شود.
جاودانگی ویژگی متعالی انسانهاست. من به سیر در دنیایی دعوت شده بودم که این مفهوم را با تمام ذراتش به چالش میکشید. چه زمانی که کارلیسل دست بلا را پانسمان میکرد و با او از دنیای پس از مرگ و قدرت برتر حرف میزد و چه زمانی که بلا در بدترین شرایط مقابل خاندان وهم آوری چون ولتوری بحث از روح متعالی ادوارد را پیش کشید.
تمام اینها وقتی اتفاق افتادند که ماه نو در آسمان بود! شاید هنگامه گرگ و میش، خسوف، سپیده دم یا حتی طلوع خورشید نیمه شب به اندازه زمانی که اتفاقات را زیر آسمان ماه نو تجربه میکردم، جذاب نبود.
شاید انتظار زیادی از یک رویا باشد، اما در طول این خواب طولانی، من با مسائلی سر و کار داشتم که ذهنم را وادار به تحلیل میکرد و گاهی چنان روحم را نوازش میداد که دوست داشتم آن صحنه بارها و بارها تکرار شود.
این یک خواب عادی نبود!
استفنی مایر خالق دنیای رویای من بود. خوابی منحصر به فرد که تا آن روز کسی آن را ندیده بود. وقتی خواب را برای دیگران تعریف کردم متوجه شدم که این رویا به سبک پارانورمال رومنس برنامهریزی شده بود. سبکی که مایر آفرید تا بتواند اتفاقاتی جذاب را بر پرده ذهن من بنشاند. او دقت زیادی در اتفاقات جزئی به خرج داده بود تا جایی که ضعیفترین احساسات انسانی هم مانند یک موهبت بزرگ دیده میشد. وقتی بازهم خوابهایی دیدم که طراح آن استفنی مایر بود، فهمیدم این سبک همیشگی اوست که سادهترین و بیاهمیتترینها را، در هر سبکی، زیبا و عجیب جلوه دهد.
یک خوابزده!
فاطمه شهابالدین