تاریخ, رمان

مسخِ حقیقت

 

با سلام و عرض ادب

آقای رئیس این شاید یک استعفانامه عجیب باشد. ولی خواهشم این است که آن را تا انتها بخوانید!

فرانتس کافکا، دوست عزیزم، اتفاقی را برایم شرح داد که تصمیم گرفتم استعفا دهم. آخر می‌دانید، نمی‌خواهم کارم به حشره شدن بکشد! شاید فکر کنید حرف‌های دور از عقل می‌زنم، اما این عین حقیقت است!

من هنوز به قدر کافی جوانی نکرده‌ام! صبح‌ها زیادی زود بیدار می‌شوم. بدون آن که غذایم را در آرامش بخورم، به سرکار می‌آیم و پیش از آن چه باید، کار می‌کنم…

گاهی حس می‌کنم به قدر کافی سلول‌هایم استراحت نمی‌کنند. شاید آن‌ها هم فهمیده‌اند که ممکن است روزی به سرنوشت گرگور سامسا مبتلا شوم. احتمالاً کنجکاوید که این شخص کیست…

گرگور سامسا

جوان بازاریابی که با هنجارهای اطرافش دچار بیگانگی  بود و به یک حشره بدترکیب تبدیل شد. او تقریباً شبیه من بود. شاید برای همین است که از شنیدن اتفاقی که برایش افتاده، به شدت دچار ترس شده و تصمیم به استعفا گرفته‌ام آنقدر که بعد از شنیدن داستان او ناخودآگاه دیالوگش را تکرار کردم: «کاش دوباره کمی می‌خوابیدم، تا همه این مزخرفات را فراموش کنم!»

خانواده سامسا

پدر و مادر و خواهر گرگور همه محکوم به یک چیز هستند؛ قتل گرگور! نه این که این یک داستان جنایی باشد یا این که واقعاً او را کشته‌اند، بلکه رفتارها و کنش‌های آن‌ها تأثیر بسیار زیادی در مرگ حقیقی گرگور داشت. احتمالاً آن‌ها نمی‌دانستند که با توقعات خود چه بلایی بر سر پسر خانواده می‌آورند…

چه اتفاقی برای گرگور افتاد که من را وادار به استعفا کرد؟

می‌دانید جناب رئیس، یک چیزی برایم مشخص است، ما همه می‌توانیم حشره باشیم! وقتی گرگور آن صبح به شکل حشره از خواب بیدار شد آنقدرها هم تعجب نکرد، بیشتر نگران آن بود که برای کار دیرش نشود! خانواده و در درجه اول پدرش به او این حس را داده بودند که یک حشره اضافی است. این تصور حتی قبل از این که واقعاً تبدیل به آن موجود بشود همراهش بود. او می‌دانست که یک موجود طرد شده است که بدون نفعش برای دیگران معنایی ندارد. هنجارهای اجتماعی از او موجود مفلوکی ساخته بود که ساختارشکنی را دور از ذهن می‌دید و آرزو برایش یک شوخی عجیب بود! می‌دانید، من فکر می‌کنم زمانی شروع به مردن می‌کنیم که دیگر رؤیا نمی‌بینیم…

اما چه می‌شود که این اتفاق می‌افتد؟ چرا بی‌خیال آن انسان امیدوار درونمان می‌شویم؟

شاید به این دلیل که کسی نیست تا آن انسان امیدوار را ببیند و در آغوش بکشد. آن امیدوارِ درون، به تدریج خسته و مُچاله می‌شود و آرام خود را به آن موجود وابستۀ بیرون می‌سپارد که قبل از تبدیل شدن به یک حشرۀ بدترکیب، آماده به خدمت همگان بوده! وقتی کم کم نیازها ناپدید می‌شود یا موجود بی‌نوا خسته می‌شود، چیزی که باقی مانده اصلاً جذاب به نظر نمی‌رسد…

اما من می‌گویم بلایی که سر گرگور آمده، اغراق وحشت‌انگیزی است. حتی آن انسان امیدوار درون هم بدون وجود آن موجودِ وابستۀ بیرون، به سختی فرصت عرض اندام دارد. ما برای شناخت خود به دیگران نیازمندیم و برای تبدیل شدن به موجودی بهتر، باید خسته شویم… به گمانم آن چه گرگور نداشت عشق اطرافیان و امید بود. او خسته می‌شد، بی آن که بداند، چرا؟!

چگونه مسخ این اتفاق شدم که حالا دارم استعفانامه می‌نویسم؟!

آقای رئیس! راستش را بخواهید، دوست من کافکا قدرت عجیبی در توضیح استعاره‌هایش دارد. او می‌داند چطور شما را در کابوسی که می‌بیند، شریک کند. شاید در یک دنیای رنگین‌کمانی زندگی کنید، اما فرانتس خوب بلد است قسمت ابری آسمان کجاست! چیزی که ماجرا را ترسناک‌تر می‎‌کند، لحن عادی او در بیان ناامیدی‌هاست. انگار سال‌هاست که آن را چشیده و با آن بزرگ شده است.

با تمام این تفاسیر، همذات پنداری با گرگور به من مسئله مهمی را یادآوری کرده و آن این است، عشق و امید باید دلیل تلاشِ شبانه‌روزی و کار کردن باشد، وگرنه انسان بودن، محکوم به فناست. به همین دلیل تصمیم دارم تا زمانی که این دو دلیل مهم را کشف نکرده‌ام، دست از خسته کردن خود بردارم.

لطفاً با استعفای اینجانب موافقت نمایید.

ارادتمند شما

فاطمه شهاب‌الدین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *