زن و شوهری بودند، ساده و مهربان. مرد، چرتان بود و زن، پرتان. یک روز پرتان به چرتان گفت: دلم برای دخترمون تنگ شده. پاشو بریم شهر سری به اون بزنیم.
در خانه را بستند، کلید را دم در، زیر سنگی گذاشتند و راه افتادند.
رسیدند به درویش. گفتند: بابا درویش، ما داریم میریم خونهی دخترمون، دختر از گل بهترمون. آخه خیلی وقته اونو ندیدیم. روی ماهشو نبوسیدیم. احوالشو نپرسیدیم.
درویش گفت: خوب برید به من چه.
چرتان گفت: کلید رو گذاشتیم دم در، زیر سنگ. پولامونم تو صندوقه. نکنه یه وقت در خونه رو باز کنی و پولها را برداری؟
درویش گفت: من چه کار به پول شما دارم؟ مگه بیکارم؟
اما..
دیدگاهها
پاکسازی فیلترهیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.